۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

37- روانگردان

ممنوعه ولی لازم ، نایابه ولی در دسترس ، ضد درده ، شادی آوره ، خواستنیه ، اعتیاد آوره ، باهوشه ، شوخ طبعه ، روانگردانه...

روانگردانه که تو لحظه ای حالت جهنمیتو شخم میزنه ،بذر شادی میپاشه و واست بهشتش میکنه

روانگردانه که حتی دیدنش از پشت شیشه هر حجمی و هر بعدی هم میتونه عضلات صورتتو شل کنه ، آب بشه ، الکل بشه

روانگردانه وجودی که از فرط اعتیاد بهش هر لحظه هزار بار آرزوی بودنشو میکنی واسه یه انقلاب دیگه تو وجودت 


گردش دهنده مکانم ، گرداننده زمانم ، درمانگر روانم

نبودنت دردیست ، زخمیست ناسور ، بگردانم که بر گردش توست روانم

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

36- بی خوابی

الان نوشتم و نوشتم ونوشتم دیدم ، همش تکرار تعریف از ابعاد مختلف همون بلای هر روزس ، اینکه هر روز میامو از یه نگاه جدید تعریفش میکنم خیلی عنه ، اینقدم به بیخیالی زدمش که بیخیالیم درد میکنه ، از تکرار همه ، از تکرار یه سوال تکراری ، از تکرار یه تومور تو سن رشد ، از تکرار پتک کوبیدنای هر روز ، از تکرار خوشحالیای هر چند کوچیک و همیشه زود گذر ، دیگه از تکرار همه چی خسته شدم ، امیدواریم خوابه که واسه آخرین ضربه یه جغد بیمار خلق شدم ، یه جغد بی خواب

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

35- زمزمه شوم

چشم باز کرد سنگینی بود و تاریکی بود و سوز ، سوزناک از مدفون شدن زیر ده ها ..  نه صدها تُن سوزن یخ زده

چشم بست ، باز بودنشان پیشکشی جز ترس و سوزش بیشتر نداشت

هر کوچک ترین تکان ، بزرگترین عذابی بود بر تن مدفون ، طعم سنگین آهن زنگ زده ، عذاب استشمام ، حسرت نفس عمیق بر سینه ی احاطه شده ، چشم هایی کور و بی جرات از باز شدن ، مسابقه عفونت تَن با تُن زنگ آهن

اما در درون ، در اعماق غاری نمور ، جرقه ی امید  ، نا امید و سرد و سرخورده ، سوسویی خفیف ، لاغر و نحیف ، منتظر کوچک ترین بهانه برای آزادی ، برای تمام شدن ، نشسته در گوشه ای ، آرام زمزمه میکرد "بالا ، بالا ، بالا ، ..." ، جرقه به خود نیز پوزخند میزد ازین همه حماقت

ده ها سال صدها سال گذشت ، و تنها بالا بود ، در چشم جرقه خیره شد ، او با همان لحن ، خسته ، مضحک و بی حوصله همچنان همان را تکرار میکرد ، بالا ، بالا ، بالا ، ... ، انتقال زمزمه از لبان امید به لبان زخمی

اولین لرزش پس از ده ها سالی که صدها سال گذشته بود ، لذت از یادآوری طعم قدیمی سوزش ، یادآوریه زخمها ، مخلوط گوشت و آهن ، مخلوط تیزی و نفوذ از پلک ها ، چسبندگی ، دوخته شده به مکان ، منتظر زمان

تبدیل لرزش ها به تکان ها ، تبدیل سوزش ها به استخوان سوزی ها ، تبدیل امید به خشم ، تبدیل زمزمه به فریاد

ده ها سال که هزاران سال در مسیری سرخ گذشت ، تنی نمانده ، هر تکه کوچکش را در مسیر سوقات داده به سوزن ها ، سوقاتی از فرط شادمانی برای فشاری ، سوزشی ، کمتر ، شوق تنفس ، شوق چشم گشایی چشمانی کور ، سینه ای سوزناک ولی امیدوار به عمیق ترین .

سرانجام

صدایی ، طعم رطوبتی تازه تر از قبل ، استشمام دلربا عطری بیگانه ، با نفس های کوتاه و تند ، میرسید ، میرسید ،،، رسید ، پیشانیش دیگر وزنی نداشت ، برخورد قطراتی سرد ، شیرین ، خوشبو ، خوش صدا ،، تاریکی بود ، ولی شیرین ، خوشبو ، خوش صدا

صدایی دیگر ، صدای قدم زدن روی صدها تن سوزن نزدیک میشد ، قلبش از شدت هیجان دیگر به سوزن های مانده در آئورتش اهمنیتی نمیداد ، میخواست عمیق ترین نفس را بکشد ، بلند ترین قریاد را بزند ، چشم بگشاید

صدای پا با پتکی سنگین محکم ترین ضربه خود را بر سرش کوبید ،،،،، به آسانی پایین میرفت ، چون مایعی گرم ، سرخ ، بغض از نفس نکشیده ، مسیر سرخ خود را با حسرت و سرافکندگی نظاره میکرد ، صدای قهقهه سوزن ها ، بازگشت به زادگاه ، این بار در سکوت مطلق ، جرقه آزاد شده بود ، چشم بست در سنگینی و سوز ، سوزناک از دوباره مدفون شدن زیر ده ها .. نه صدها تن سوزن یخ زده ، بدون هیچ زمزمه ای 

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

34- در به در

یه چیزیایی رو باید بنویسم که نمیدونم چیه ، یا اگه میدونم لغتی واسش پیدا نمیکنم ، بدیش اینه که اینقدر مهمه که نه تنها شخصیت منو به وجود آورده که زندگی خیلیا رو هم تحت تاثیر قرار داده

حرف هست ، درد هست ، خاطرات هست ، خستگی هست ، دوخته نشدن خیلی زخما هست ، گشتن به دنبال روح فراریم هست ، اینکه خسته جسدی هستم که کوچه به کوچه ، تن به تن ، لحظه به لحظه پیگیر روح گمشده ام بودم

از کفن و دفنم مدتها گذشته  ، اتفاقی از کنارش رد شدید بگید ، فقط میخواست 1 بار نفس کشیدن رو تجربه کنه

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

33- تندیس

یه جاهایی ، یه علامتایی ، یه ته چهرهایی آدمو مجبور به رفتن ، به دور شدن ، به فرار میکنه 

اینا تندیس خاطراتین که تلف شدی واسه فراموش کردنشون و یهو جلو روت زنده میشن 

همین تندیسا شخصیت رنجور الانتو ساختن ، نه میشه ازشون متنفر بود نه میشه بهشون وابسته بود ، اینا فقط هستن که بهت بگن ضعیفی  هنوز قدرتشو نداری ، محتاجی ، تسلیمی ، میخوان خدا بودنشونو خالق شخصیتت بودنشون بهت ثابت کنن 

جلو خیلی خداها سرمو بلند کردمو و ناپدید شدم ولی این یکی سخته ، خیلی سخت