افتاده بودم کف اتاق ، داغ ، گیج ، دهنم ترش بود ، چشام به حالت لذت بخشی میچرخید ، بازیشون گرفته بود به حالت قهرمانای داستان تمرکز کردم ، کجام ؟ چن ساعت ؟ آروم بدن کرخت و بی حسمو منقبض کردم ، انگار یه ساله زیر بتون مدفون بوده ، همچنان حس قهرمانای داستانو داشتم خودمو کشیدم بالا ، در کمال ابهت چهار دستو پا شده بودم یه حرکت دیگه و تکیه دادم به دیوار ، تاریک بود ، خوشبختانه کلید لامپ اتاق نزدیک بود و رو
شنش کردم ، کور شدم ، کاملن کور ، نور وحشی سفید رنگ بهم حمله کرد ، متاسفانه مجبور بودم این تجاوز رو تحمل کنم ، چند دقیقه بعد عادت کردم طبق معمول ، یادم اومد چرا لامپو روشن کردم ،سرمو برگردوندم سمت ساعت ، 4:13 ، چه قشنگ ، عاشق 13 بودم از بچگی ، لامپو خاموش کردم ، کارم باهاش تموم شد ، دلم میخواست تا ابد تو همون نقطه تو همون حالت بمونم دستامو انداختم کنارم دستم خورد به شیشه خالی ، با یه لبخند عاشقانه ورش داشتم سرماش کف دستم عشق بازی میکرد ، بوسیدمش گذاشتمش سر جاش ، رفیقم بود ، منو رسونده بود به بهشتی که توشم ، از خشم و غم و شادی ردم کرده بود ، یه احساس خوش کل وجودمو نوازش میکرد و عجیب بود تا حالا تو مستیام تجربشو نداشتم
یه آن خشکم زد
موهای تنم سیخ شد
خونم خشک شد
یخ زد
چشام گشاد شد ، با اینکه سطحش خشک بود ولی توان پلک زدن نداشتم ، در داشت باز میشد ، در قفل بود و داشت باز میشد ، صدای لولای خشکش کل سیستم عصبیمو خراش میداد ، ...... کامل باز شد ،
همه چیز خشک شد ، زمان ایستاد ، مطمئن بودم زمان ایستاده ، صدای تیک تیکش نمیومد ، نفسام تو هوا پخش نمیشد ، سکون مطلق ، آروم نزدیک شدن یه حجم ماورایی رو حس میکردم ، اومد ، تو چهار چوب در ایستاد ، همه حسیایی که در گذشته تجربه کرده بودم با سرعت 1000 بار در ثانیه تو کل وجودم با قدرت ضربه میزد ، ناب ترین حس زندگیم ، این همه احساس در برابر زیبایی چیزی که میدیدم هیچ بود ، زیباترین و کامل ترین وجودی که تصور میکردم در برابرش هیچ بود
گنگ بودم
خونم جامد شده بود
بهم لبخند زد ، زندگی داد ، مایع شدم ، گرم ، مست ، خوش ، ترکیب متعادلی از همه احساسات خوب ، دستمو گرفت ، بلندم کرد ، به راحتی ،با یه صدای بچه گونه ، با یه حس ملتمسانه پرسیدم :
تو خدایی ؟
دوباره معجزه کرد و خندید ، با زیباترین لحن ممکن گفت :
نه من عزرائیلم
همیشه مطمئن بودم عزرائیل زیباست ولی نه تا این حد
همه وجودم میخواستش ، تک تک اعضام فریادش میزدند ، دلم میخواست ، میخواستم تو وجودش ترکیب بشم ، برای همیشه ، میخواستم این حس تا ابد باشه و تکرار بشه ، ازش پرسیدم :
مرگ اینه ؟
دوباره با لبخند گفت :
نه ، این سرآغاز رابطه ماست
گیج شدم ، رابطه ؟ من ؟ با عزائیل ؟ شاید تنها چیزی که مییخواستم همین بوده ، انگار تو روحم شنا میکرد ، میدونست چی میخوام ، چشامو بستم ، خوابیدم ، اومد کنارم ، خوابید ، دستامون ، لبامون ، چشمامون وجودمون .... گرم ترین ، شیرین ترین ، زیبا ترین حواس عالم رو تجربه میکردم ، بغلش کردم ، نگاهش کردم ، لبخند زد ، لبای زیباشو نزدیک گوشم آورد و گفت :
همیشه عاشقت بودم
اشکام آروم با لبخند سرازیر شد ، واقعا ازین بالاتر هم میشد ، سعادتی ازین بالاتر نسیب کسی میشد ؟ غرق در خوشی بودم که بلند شد ، همچنان نگاهم بهش بود ، مثل نگاه یه بچه به مادرش ، آروم ازم دور میشد ، صداش کردم ، برنگشت و رفت ولی آروم زمزمه کرد :
این امتحان عشقه
رفت
چشای خیسمو بستم
دوباره تکرار شدم ، تکرار و تکرار .......
صدای ساعت دوباره شرو شده بود چشامو باز کردم در هم بسته بود ، با یه لبخند به آروم ترین و عمیق ترین خواب زندگیم رفتم
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه بک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
ای دل اگر چه بی سر و سامان تر از تو نیست
چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار
وصف عشق با حضرت عزرائیل (ع)
یه آن خشکم زد
موهای تنم سیخ شد
خونم خشک شد
یخ زد
چشام گشاد شد ، با اینکه سطحش خشک بود ولی توان پلک زدن نداشتم ، در داشت باز میشد ، در قفل بود و داشت باز میشد ، صدای لولای خشکش کل سیستم عصبیمو خراش میداد ، ...... کامل باز شد ،
همه چیز خشک شد ، زمان ایستاد ، مطمئن بودم زمان ایستاده ، صدای تیک تیکش نمیومد ، نفسام تو هوا پخش نمیشد ، سکون مطلق ، آروم نزدیک شدن یه حجم ماورایی رو حس میکردم ، اومد ، تو چهار چوب در ایستاد ، همه حسیایی که در گذشته تجربه کرده بودم با سرعت 1000 بار در ثانیه تو کل وجودم با قدرت ضربه میزد ، ناب ترین حس زندگیم ، این همه احساس در برابر زیبایی چیزی که میدیدم هیچ بود ، زیباترین و کامل ترین وجودی که تصور میکردم در برابرش هیچ بود
گنگ بودم
خونم جامد شده بود
بهم لبخند زد ، زندگی داد ، مایع شدم ، گرم ، مست ، خوش ، ترکیب متعادلی از همه احساسات خوب ، دستمو گرفت ، بلندم کرد ، به راحتی ،با یه صدای بچه گونه ، با یه حس ملتمسانه پرسیدم :
تو خدایی ؟
دوباره معجزه کرد و خندید ، با زیباترین لحن ممکن گفت :
نه من عزرائیلم
همیشه مطمئن بودم عزرائیل زیباست ولی نه تا این حد
همه وجودم میخواستش ، تک تک اعضام فریادش میزدند ، دلم میخواست ، میخواستم تو وجودش ترکیب بشم ، برای همیشه ، میخواستم این حس تا ابد باشه و تکرار بشه ، ازش پرسیدم :
مرگ اینه ؟
دوباره با لبخند گفت :
نه ، این سرآغاز رابطه ماست
گیج شدم ، رابطه ؟ من ؟ با عزائیل ؟ شاید تنها چیزی که مییخواستم همین بوده ، انگار تو روحم شنا میکرد ، میدونست چی میخوام ، چشامو بستم ، خوابیدم ، اومد کنارم ، خوابید ، دستامون ، لبامون ، چشمامون وجودمون .... گرم ترین ، شیرین ترین ، زیبا ترین حواس عالم رو تجربه میکردم ، بغلش کردم ، نگاهش کردم ، لبخند زد ، لبای زیباشو نزدیک گوشم آورد و گفت :
همیشه عاشقت بودم
اشکام آروم با لبخند سرازیر شد ، واقعا ازین بالاتر هم میشد ، سعادتی ازین بالاتر نسیب کسی میشد ؟ غرق در خوشی بودم که بلند شد ، همچنان نگاهم بهش بود ، مثل نگاه یه بچه به مادرش ، آروم ازم دور میشد ، صداش کردم ، برنگشت و رفت ولی آروم زمزمه کرد :
این امتحان عشقه
رفت
چشای خیسمو بستم
دوباره تکرار شدم ، تکرار و تکرار .......
صدای ساعت دوباره شرو شده بود چشامو باز کردم در هم بسته بود ، با یه لبخند به آروم ترین و عمیق ترین خواب زندگیم رفتم
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه بک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
ای دل اگر چه بی سر و سامان تر از تو نیست
چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار
وصف عشق با حضرت عزرائیل (ع)
این خیلی خوبه , قلمت طلا
پاسخحذفممنون فرناز
پاسخحذف:))
پاسخحذفاین عالی بود :)
دلم خعلی میخواد اینو واسه خودم تجربه کنم!
پاسخحذف