به یه نقطه ای میرسی که دیگه واست شنیدن و توجه کردن مهم نیس ، کاری از کسی بر نمیاد ، نمیشه برگشت ، نمیشه پاک کرد ، نمیشه بست و از اول باز کرد
مصداق این قضیه رو تو دی ماه اون سنجابی میبینم که حتی دلش نیومده پوست گردو هاشو دور بریزه چون لونه ناقص یه کلاغو دیده ، کمتر خورده و انبار نکرده چون نگاه یه سنجاب دیگه سوزوندتش ولی با شروع طوفان کلاغ میپره و سنجاب بغل دستی در لونشو میبنده ، اینجاست که دیگه اگه سلطان جنگلم باشی واست مهم نیست ، به زنجیره انقراض میپیوندی
حیواناتی هستیم که سنجابای دورمونو ندیدیم و اگه دیدیم واسمون مهم نبوده
سنجابایی هستیم که روزی به نگاه بغلیمون توجه نکردیمو درو بستیم
امیدواری به انقراض ...
مصداق این قضیه رو تو دی ماه اون سنجابی میبینم که حتی دلش نیومده پوست گردو هاشو دور بریزه چون لونه ناقص یه کلاغو دیده ، کمتر خورده و انبار نکرده چون نگاه یه سنجاب دیگه سوزوندتش ولی با شروع طوفان کلاغ میپره و سنجاب بغل دستی در لونشو میبنده ، اینجاست که دیگه اگه سلطان جنگلم باشی واست مهم نیست ، به زنجیره انقراض میپیوندی
حیواناتی هستیم که سنجابای دورمونو ندیدیم و اگه دیدیم واسمون مهم نبوده
سنجابایی هستیم که روزی به نگاه بغلیمون توجه نکردیمو درو بستیم
امیدواری به انقراض ...
سنجابای خودخواه و خودبین گورشونو با دستای خودشون کندن!
پاسخحذف